توجیه المسائل



بر تاج رشته کوهی راه می رفتنم. صدایی گفت "احسنت، به شرق برو". در حالی که من به غرب می رفتم. ایستادم و با تعجب ازاشتباه دانای کل، اعلام کردم

-          ولی این طرف که غرب است

-          گفت: شما شمال را اشتباه گرفتید

-          ولی ستاره شمالی چه؟

-          آن ستاره در حال اشاره به رو به روی خود است. شما عوض جهت اشاره، خود علامت را شمال دانستید.


جلوه فیزیکی آزادی برای من اسب های وحشی اند. شاید بتوان همه حیوانات غیر رام شده را آزاد دانست ولی از آنجا که بین آنها تنها رام و وحشی اسب را دیده ام این تفاوت بیشتر به چشم من می آید. خصوصاً اینکه اسب هایی وحشی که من دیدم یک روز رام بودند. با آمدن فصل زمستان و گران بودن علوفه، صاحبان اسب های پیر آنها را به جنگل می برند و رها می کنند. یا خوراک گرگ می شوند یا از گرسنگی تلف می شوند. مردم روستا این طور برایم تعریف کردند. خوردن گوشت اسب در این منطقه رایج نیست. گوشتش حرام نیست. شاید اسب را توتم خود می دانند و خوردن گوشت آن را معادل آدم خواری بدانند. مثل اسکیموها هم نمی خواهند پیرمردها با بکشند. پس می سپارندشان به طبیعت که هر آنچه صلاح می داند برایشان تقدیر کند. این طور گناه پدرکشی را بدوش نمی کشند و از هزینه خرید علوفه برای اعضاء بی مصرف هم معاف می شوند.

این اسب های به نظر مردنی وقتی طعم آزادی را می چشند ظاهراً مغزشان فرمان ترشح هرمون های جوانی را می دهد و آنها فرصتی خواند یافت تا جوانی زندگی نکرده خود را با تأخیر سپری کنند. دیگر نیازی ندارند برای چند مشت جو در روز تمام وجودشان را در اختیار کس دیگری بگذارند. حالا همه چیز تنها به خودشان بستگی دارد. کس دیگری غذا را جلوی دهانشان نمی گذارد. افسار زندگی دست خودشان است. مبارزه ای روزانه با طبیعت آنها را قوی کرده است. همین بدن ورزیده و سرحال است که تحسین دیگران را بر می انگیزد. روحیه مبارزه جویی توجه دیگران را جلب می کند. برخلاف آنها، اسب های باری سرشان پایین است. توجه هیچ کس را جلب نمی کنند. احتمالاً حواس خودشان هم به خودشان نیست. آن کسی که می تازد، هرچند متوجه اطرافیانش نشود، ولی آنهایی که او را می بینند به تماشای او می ایستند و آرزو می کنند که ای کاش مثل او بودند.

آنها گزینه ی دیگری غیر از آزاد بودن ندارند. هر روز صبح که بیدار می شوند مبارزه با طبیعت آغاز می شود و شب ها قبل از اینکه فرصتی پیدا کنند که از زنده ماندنشان تعجب کنند بیهوش می شوند. کس دیگری نیست که به امور آنها بپردازد. آنهایی که همراهشان هستند مثل دوستان دخالتی در امور روزانه همدیگر نمی کنند. مسئولیتی نسبت به او ندارند. تنها نقش همراه را ایفا می کنند. گوش می دهند، تحسین می کنند و دعوا می کنند. 


احساسات بازدیدکنندگان باارزشترین دستمزد برایم است. رویارویی با واقعیتی جدید چهره هایشان را متلاطم می کند. هیچ کس از برگزاری نمایشگاه خبر نداشت غیر از معاونت فرهنگی سازمان که مجوز را صادر کرد و نگهبان دیشب. زیباترین احساسات نزد افرادی آشکار می شد که با پرتره چهره خود روبرو می شدند. آقای منتظری مقابل تابلوی خودش ایستاده بود. نگاهش شبیه همان وقت هایی بود که گاهی خودم را جلوی آینه دستشویی پیدا می کنم. وقتی متوجه حضور من شد پرسید:

-"این رو کِی از من کشیدی؟"

  وقتی داشتی چای می ریختی.

شاید هیچ وقت در این حالت نبوده. این نقاشی تصویری بود که من از او داشتم. طرح های زیادی از آقای منتظری زده بودم. از میز کار من به در آبدارخانه دید دارد. میز و صندلی منتظری هم نزدیک به در ورودی آبدارخانه است. از چهره ی او در حال خواندن رومه، موقع خروج از آبدارخانه و حتی در حالت چرت زدن طرح زدم. آنچه به نمایش گذاشته شده بود ترکیبی از همه ی آنها بود. واقعیت نداشت ولی نزدیک ترین حالت به حقیقت بود. نیاز نبود این توضیحات را به او بدهم. کافی بود که به او بفهمانم که لحظاتی که به آبدارخانه می روم و از او می خواهم چای برایم بریزد حواسم به چهره ش است. کافی است که باور کند که دیده می شود، وجود دارد. لبخندی که در جواب سخن من خلق کرد شبیه همانی بود که در تابلوتصویر شده بود.

شک داشتم دکتر رجب پور هیچوقت با تابلوی چهره خودش روبرو شود. مطمئن بودم که امروز به دفترش می آید. نگرانی ام از سر به زیری اش بود. با سرعت از راهرو رد می شد تا با کسی روبرو نشود. به کسی سلام نمی کرد و در جواب سلام افراد آرام جواب می داد. چهره ی آشفته ای داشت. انگار همیشه در حال فکر کردن به مسئله ی مهمی است. مثل مردانی که منتظر فارغ شدن زنشان بیرون در زایشگاه بی قرارند. به نزدش رفتم. سرش را سمت من کرد و سریع و صریح گفت: "خیلی قشنگ کشیدی". دوباره سرش را رو به تابلو کرد. نیازی به گفتن کلمه ای نبود تا خرسندی اش را ابراز کند، رضایت در چهره اش فوران می کرد. میل داشتم تابلو را بردارم و همان جا به او هدیه بدهم. تصمیم گرفتم تا عصر صبر کنم و بعد از جمع کردن نمایشگاه هر تابلو را در یک بسته بندی روی میز کار صاحبان پرتره بگذارم تا فردا  صبح هم شگفتی دیگری نصیبشان شود. از برنامه ای که چیدم راضی بودم. دستم را لحظه ای روی شانه دکتر گذاشتم و او را با خودش تنها گذاشتم.

کارمندانی که با سرویس رسیدند همان طور حرف ن یکی یکی متوجه وجود تابلوهای آویزان شده می شدند. صحبت شان را قطع نمی کردند فقط موضوع آن عوض می شد. پیوسته از یک تابلو به تابلوی دیگری می پریدند و به شناسایی صاحبان آن چهره ها می پرداختند. آنهایی که نام، سمت یا عنوان کاری صاحب چهره را می دانستند با شوق دانایی خود را به رخ بقیه می کشیدند. چهره هایی هم بودند که قادر به شناسایی شان نمی شدند. تردید دارم که از کیفیت نقاشی بوده باشد. حتی اگر عکس آن پرسنل را به آنها ارائه می کردی گمان نمی کنم ابراز آشنایی می کردند. جای خرده گیری نیست. چه بسا بنده هم از حضور بعضی ها در اطرافم غافل باشم. هم مسیر که نباشیم متوجه حضور هم نمی شویم. چهره افرادی که امروز به نمایش گذاشته شده بود از دید خیلی ها پنهان بود. این بدین معنی نیست که نقش ناچیزی در برپا ماندن و پیشبرد اهداف سازمان ایفا می کنند. برعکس، به نیاز به آن دسته از افراد که سر و صدای زیادی دارند باید شک کرد. آنهایی که دست و پا می زنند تا دیگران از وجود آنها با خبر باشند.

خانم شکری بعد از اینکه یک دور کامل زد و مطمئن شد از چهره  او تابلویی نیست، با حالت طلبکار پرسید: "چرا پرتره من را نکشیدی؟" برای این لحظه آماده بودم و جوابی آماده داشتم. "نیازی نبود، خودتون تابلو هستید". همکارانش که از نمایشگاه این قدر هیجان زده نشده بودند که از به وجود آمدن این مکالمه منتظر ادامه مجادله بودند. مثل افرادی که به خواندن نقد فیلم ها و دنبال کردن زندگی بازیگران بیشتر علاقه نشان می دهند تا خود فیلم. مثل یک بازیکن شطرنج سعی کردم حرکت بعدی او را پیش بینی کنم و جوابی برایش آماده داشته باشم ولی تعجب آور نیست که از شخصیتی متفاوت بازخوردی کاملاً متفاوت بربیآید. او مثل من فکر نمی کند تا مثل من رفتار کند. در نتیجه همیشه در هاله ای از ابهام در ریارویی با افراد با شخصیت متفاوت خواهیم بود. " توی دماغ این یارو چی دیدی که توی چهره من ندیدی؟" رویم را سمت تابلو کردم. شخصیت صاحب پرتره بخاطرم آمد. تصاویری از احترام و قدرت جلویم ظاهر شدند. تذکری که به مدیر سازمان در مورد پیروی از پروتکل ها داشت بین همه آنها پررنگ تر بود. با احترام و اقتدار صحبت می کرد. خود را بخاطر دارا بودن سمت کاری پایین تر در چارت سازمانی محق به چاپلوسی نمی دید. رویم را برگردانم به سمت خانم شکری: "این همه اطمینان در این چهره را نمی بینی؟" این جواب برای شنوندگان چندان جذاب نبود. منتظر حرفی هیجان آورتر بودند. چیزی که بتوانند برای دیگر همکارانی که این مذاکره را از دست داده اند تعریف کنند. ناخواسته وارد بازی آنها شده بودم. باید به بازی ادامه می دادم یا سرم را پایین می انداختم و می کشیدم عقب. چهره شاکری عصبانی بود. این جمله خوبی بود برای خاتمه دادن به این بازی. "اگر بخواهم حالتی از چهره شما را بکشم همین چهره عصبانی ات خواهد بود". ابروهای بالا رفته اطرافیان و چشم های درشت شان بیانگر رضایت شان بود. حتی برای شاکری که در رو برگرداندن "مسخره" را به بیرون شلیک کرد.       

 


      

 


سایه شاخ و برگ درخت روی نوشته های کتاب حواسش را پرت می کرد. سعی کرد کتاب را جا به جا کند تا تمامش در سایه باشد. مطلب آنقدر جذاب نبود و هر آنچه تکان می خورد بهانه ای بود برای اینکه فکرش را مشغول کند. هر صدای جدیدی هم قابلیت ورود به این عرصه را داشت. معلم اش گفته بود "همان طور که با ورزش بدنی قابلیت ماهیچه هایمان افزایش پیدا می کند با تمرکز ذهنی می توان مغز را تقویت کرد". اولین فعالیتی که برای ورزش ذهنی سراغ داشت کتاب خواندن بود. ولی موفق به متمرکز شدن بر مطلب آن نمی شد. می خواست که پروفسور شود. پروفسور عنوانی بود که از کودکی مادربزرگش رویش گذاشته بود. اگرچه از این عنوان ابراز انزجار می کرد ولی انگار نهایتاً در جانش رسوخ کرده بود. می خواست انتظار دیگران را برآورده کند. عنوان کاری دیگری سراغ نداشت که با شرایط جور دربیآید. مادرش می گفت اگر درس نخوانی آشغال جمع کن می شوی. این تصویر شاید برای ترساندن بچه کارا باشد ولی به مرور زمان آشغال جمع کن جای خودش را به شغل های دم دست تر می دهد، مثل شغل پدر. اگر راه خودش را در پیش نگیرد اولین پیشنهادی که دیگران به او خواهند کرد ادامه راه اوست. در خانواده و محله مورد احترام و ستایش است. آنها تصور می کنند احترام از طبیعت شغل می آید. توجه نمی کنند که همکاران پدر بویی از احترام نبرده اند. مردم سطح مسائل را می بینند. یا اینکه دوست دارند آنچه می بینند واقعیت باشد. به دل مطلب توجه نمی کنند. شاید مغزشان آنقدر توانایی ندارد که بخواهد جزئیات امور را تحلیل کند. شاید با پروفسور شدن بتوان از جرگه این مردم سطحی نگر خارج شد. پدرش حاضر بود در ایام تحصیل او را از نظر مالی حمایت بکند. این وظیفه ای بود که جامعه بر عهده ی پدران گذاشته. همه موافق بودند. فقط مانده بود به تلاش خودش.

درعوض هیچ کس با دام دار شدن او موافق نبود. با پوزخند می گفتند "می خوای چوپان شی؟" موضوع را به شوخی می گرفتند. مادرش که به علاقه ی او به طبیعت و حیوانات پی برده بود روزی به او گفت: "برو دامپزشکی بخوان". ولی او می خواست تا دام را خودش بزرگ کند. کنار آنها در مزرعه زندگی کند. دامپزشکان که در شهر هستند! ایده مزرعه را دیگر مطرح نکرد. ولی نقشه پروفسور شدن برای بستن دهان اطرافیان کارا بود تا بعد مسیر زندگی را به مزرعه ببرد و یک چوپان شود. داشت برعکس قضیه حمار عمل می کرد. مهم رسیدن به نقطه مقصد بود. دیر یا زودش اهمیت چندان نداشت. یک لحظه از عمرش را هم اگر احساس یک دامدار را تجربه می کرد برایش کافی بود.



تا سال سوم کارشناسی پدرم ایده ای از نمرات پایان ترم ام نداشت. وقتی بالاخره خبردار شد، اولین عکس العمل اش این بود که "مگه تو نمی خوای کارشناسی ارشد بخونی؟". وقتی جواب دو حرفی من رو شنید مکالمه همان جا قطع شد. حتی تحصیل در مقطع لیسانس هم بر پایه دلایل اجتماعی و اقتصادی صورت گرفت و لا به لای آنها کسب علم کمرنگ بود. شنیده بودم کسی به مقطع کارشناسی ارشد وارد می شود که قصد ادامه تحصیل در مقطع دکتری را داشته باشد. در واقع کارشناسی ارشد دوره ای است برای مجهز کردن دانشجویان با تکنیک ها و ابزارهای کافی برای ارائه تز شخصی شان در مقطع دکتری. با شرکت در چند جلسه دفاعیه دکتری و کارشناسی ارشد به این نتیجه رسیدم که علاقه ای به حضور در آن جایگاه ندارم. حس درونی ای به من می گفت که اینها آن دسته از افرادی نیستند که به دنبال کشف حقیقت باشند. یا شاید آن تعداد افرادی که من دیدم اهدافی که برای دانشجویان آن مقاطع در نظر گرفته شده را برآورده نمی کردند. کسی که پشت تریبون قرار می گرفت، با دک و پز فراوان، آنچنان موضوع تحقیق اش را پیچیده نمایش می داد که دست یابی به آن نتایج غیر از راه حل پیشنهادی ایشان غیر قابل حصول به نظر می رسیدبا این پیش فرض که با طی آن مسیر من هم مثل آنها خواهم شد، ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد از لیست گزینه هایم حذف شد. 

درست است که آن روز مکالمه من با پدرم قطع شد ولی او از راضی کردن من برای ادامه تحصیل ناامید نشد. سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود مدام برای من طرح می کرد. "اگر درس نخونی، پس می خوای چکار کنی؟" طبیعی است که والدین نگران آینده فرزندانشان باشند. می خواهند ادامه نسلشان تضمین شده باشد. این یک حس غریضی است. واقعیت اش لیست گزینه هایی در کار نبود. فقط می دانستم چه کارهایی را نمی خواهم انجام بدهم. نسبت به مابقی موارد باز بودم. هر کاری می توانست یک گزینه برایم باشد. اگر مربوط به رشته تحصیلی ام می بود چه بهتر. این طور از نظر درآمدی و جایگاه اجتماعی مزیت خواهم داشت. در غیر این صورت باید تن در می دادم به کارهایی مثل تدریس زبان که صدها نفر غیر از من هم از پس انجام آن برمی آمدند، از فارغ التحصیلان زبان انگلیسی تا افرادی که مثل خودم در یکی از موسسات زبان به سطحی رسیده بودند که خود را قادر به تدریس آن می دانستند. خوشبختانه همین طور هم شد. دو هفته از جشن فارغ التحصیلی مان نگذشته بود که یکی از اساتید گروه مان با من تماس گرفت و به من یک جایگاه کاری پیشنهاد داد. آن سال ها مثل امروز بیکاری غوغا نمی کرد. تحریم های هسته ای اعمال نشده بودند، دولت پول داشت و جامعه روال طبیعی خودش را طی می کرد. واقعه آنچنان عجیبی نبود که کسی پیشنهاد کاری به فردی بدهد. همان سال آخر دانشجویی، محلی که در آن دوره کارآموزی ام را می گذراندم پیشنهاد داد تا بعد از فارغ التحصیلی نزد آنها برگردم و قرارداد 30 ساله ببندم.  کسی عاشق چشم و ابروی من نبود. فقط اینکه در طی مدتی که با آنها بودم کارکردهایی را از خودم نشان داده بودم که آنها به من احساس نیاز می کردند. همان استادم به قابلیت زبان من نیاز داشت. در ایام تحصیل تمام کارهای ترجمه مقالات و جستجوی داده از منابع خارجی بر عهده من بود. یک جور دستیار یا شاید بشود گفت نوچه اش بودم. حالا که به او پیشنهاد همکاری با یک شرکت مشاوره کانادایی داده شده بود از من خواست تا همراهش باشم، هم به عنوان مترجم و هم دستیار.

این جور کارها به نظر پدرم کار بحساب نمی آمد. با اینکه حقوق ماهانه ام حدود دوبرابر یک کارمند دولتی بود با این حال وقتی از پدرم حال و روز فرزندش را می پرسیدند می گفت که بیکار است! برای او کار باید ضمانت داشته باشد. به قول او و هم دوره ای هایش آب باریکه ای باشد. حالا اگر درآمد بالاتری می خواهی فعالیت اقتصادی دیگری در کنار آن راه بیانداز. تا زمانی که والدین مطمئن نشوند که از پس زندگی برمی آیی دست از سرت برنمی دارند. توی افکاری که پدرم برای آینده در ذهنش تصویر می کرد از من یک استاد دانشگاه، نماینده مجلس یا رئیس یک سازمان ساخته بود. گاهی اوقات بلند فکر می کرد. خصوصا پشت فرمان ماشین که می نشست. این طور از افکارش می گفت بدون اینکه واکنش من را ببیند. برای همین همچنان اصرار داشت که کارشناسی ارشد بخوانم. بالاخره با همکاری مادرم من را راضی کردند تا دفترچه کنکور ارشد را بخرم. گفتند: "ضرری که ندارد، امتحانش را بده، قبول شده شدی، نشدی هم نشدی، فدای سرت". یک دو دوتا چهارتا ساده کافی بود تا نتیجه بگیرم برای خوشحال کردن دل پدر و مادر 10 هزار تومان پول دفترچه ثبت نام و هدر دادن یک صبح جمعه می ارزد. اگرچه لبخند ظفرشان بیانگر این بود که داستان همین جا تمام نمی شود. وقتی گفتی الف باید تا آخرش رو بری. 

بالاخره روز کنکور فرا رسید و من احتمالاً بی خیال ترین شرکت کننده ای بودم که وارد محوطه محل برگزاری آزمون می شد. ایده ای نداشتم که تمامی شرکت کنندگان هر رشته کنار هم خواهند بود. این طوری تمام هم کلاسی های دانشگاه را که برای بار دوم آزمون می دادند به همراه تمامی ورودی های سال بعد از ما را آنجا پیدا کردم. طبیعتاً دانشجویان همان رشته از دانشگاه های دیگر هم بودند.  شماره صندلی هم دانشگاهی ها کنار هم بود. چهره ها پر از استرس. صدای من را نمی شنیدند. تنها به مکالماتی که در مورد آزمون بود عکس العمل نشان می دادند. حرف های منی که آزمون برایم اهمیتی نداشت حول دیگر موارد می چرخید. برای همین خوشحالی اولیه ام از دیدن آنها به پکری تبدیل شده بود. تا اینکه یکی از آنها پیشنهاد هیجان انگیزی به من داد: "جواب سوالات زبان رو به من برسون و من یه درس دیگه رو بهت می دم." شنیده بودم اگر کسی سر آزمون سراسری تقلب اش احراز شود دو سال از شرکت در کنکور محروم خواهد شد. چیزی برای از دست دادن نداشتم. این من را شجاع کرده بود. معامله صورت گرفت. 

مابقی بچه ها هم که از سطح دانش زبان انگلیسی من آگاه بودند علاقه خودشان را برای داشتن جواب ها ابراز می کردند. حتی دانشجویان دانشگاه های دیگر که آنها را نمی شناختم. مثل یک بازاری که مشتری را از غیر مشتری شناسایی می کند می توانستم تشخیص بدهم چه کسی واقعاً این کار را می خواهد انجام دهد و چه کسی فقط تصویر زیبای داشتن درصد بالای زبان درکارنامه اش را توی ذهنش پرورش می دهد ولی بابت آن حاضر نیست هزینه ای بپردازد. 

آزمون شروع شد، مراقب جلسه فرد کارمندطوری بود که ظاهراً تنها مسئله ای که برایش اهمیت داشت همان حق الجلسه ای بود که به حقوق ماهانه اش قرار بود اضافه شود. هر چند دقیقه یک بار دوری درکلاس محل امتحان ما می زد و برمی گشت دم در کلاس به حرف زدن با همکاران دیگرش ادامه می داد. فرصت زیاد بود تا تکه کاغذی از گوشه پرسش نامه پاره کنم و بر روی آن جواب های قسمت زبان انگلیسی را بنویسم. مرحله بعد پرتاب کردن گلوله کاغذی حاوی جواب ها بود. دو تا ردیف جلوتر از من نشسته بود. طوری با انگشتم تلنگورطور کاغذ گلوله شده را پرتاب کردم که افتاد دم پایش. چند دقیقه نگذشت که طبق توافق گلوله کاغذی حاوی جواب درس دیگری به سمت من رسید. قسمتی از پرسشنامه را برای من کپی کرد که شامل 15 سوال از یک درس و 15 سوال از درس دیگر می شد. بهتر از این نمی شد. مزه تقلب تازه افتاد زیر زبانم. حالا حتی به غیر مشتری هم به چشم مشتری نگاه می کردم. همان سرجلسه شروع کردم به چانه زدن با دانشجویانی که در نزدیکی من نشسته بودند. با چهره اشاره می کردم که "می خوای؟" تأییدشان را که می گرفتم جنس را تحویل می دادم. سرم کلاه رفت. در عوض جنسی که تحویل گرفتند چیزی به من ندادند. می دانستم بازاری خوبی نمی شوم. هرچند، همان یک معامله برای نجات از ورشکستگی ام کفایت می کرد. قبولی که اصلاً به دنبال اش نبوم حالا به نظرم شیرین می آمد. به سؤالات ما بقی درس ها نگاهی انداختم. بعضی سؤالات آنقدر ساده بودند که نیازی به تحصیل آن رشته نبود تا بتوان به آنها جواب داد. کمی منطق و استدلال کفایت می کرد. موضوع تعدادی دیگر از سؤالات را هم از دوران تحصیل به یاد داشتم. نهایتاً از هر درسی به چند سؤال جواب دادم. آنقدر که فکر می کردم هم بد نشد. این آزمون باعث شد تا ذهنم فعال شود. از آرشیو اندوخته های دانشم اطلاعاتی را جستجو کند. بالاخره وقت آزمون به سر رسید. از ساختمان که خارج شدیم رفتم سراغ آن دو نفری کردم که به معامله وفادار نبودند. یکی از آنها بدون اینکه حرفی بزند دست مشت شده اش را جلوی من باز کرد. کاغذ گلوله شده کف دست اش بود. داشت می لرزید. دیگر حرفی نداشتم به او بزنم. دومی با حالت شرمندگی سمت من آمد و تمام کلماتی که بار تشکر داشتند را به من تحویل داد و من را به ناهار توی بهترین رستوران شهر دعوت کرد. راضی شدم. مثل صاحب چکی که بعد از ناامید شدن از وصول پولش از ضبط اموال هرچند بی بهای صادرکننده چک رضایت می دهد. چند نفری به رستوران رفتیم. کسی از تقلب دیگرصحبتی نمی کرد. چیزی من را به هیجان آورده بود. مثل کودکی بودم که در شهربازی سوار ترن هوایی شده بود و میل داشت لحظه لحظه هیجان اش را توصیف کند. ولی مخاطبی نداشتم. حتی سال ها بعد که با آن افراد روبرو می شدم به روی خودشان نمی آوردند که رتبه ای را که به آنها امکان تحصیل در دانشگاه های پایتخت را داده بود تا حدی مدیون آن تقلب بودند. کار منطقی هم همان بود. من هم نزد خانواده ام بدون توصیف نحوه برگزاری آزمون، به رخ شان می کشاندم که قادر هستم بدون مرور مطالب درسی حد مجاز برای انتخاب رشته را بدست بیاورم. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها